
انگشتر را در کدام انگشتتان می اندازید ؟
* انگشت شست
* انگشت اشاره
* انگشت وسط
* انگشت انگشتری
* انگشت کوچک
* انگشتر به دست نمی کنم .
جواب تست در ادامه مطلب
چگونه دیوانه شویم!
* از رفتگر محله عیدی بگیرید.
* سی دی قفل دار رو بشکنین تا قفلش باز بشه.
* جوراب های کثیف رو به پره های پنکه ببندید و پنکه را روشن کنید.
* با هندوانه یه قل دو قل بازی کنین !
* به دوست دکترتون بگین : مرض جدید چی داری ؟!
* نصف شب زنگ بزنید به اورژانس و بگویید: من مرض دارم ، بیاین منو ببرید!
* روز بازی پرسپولیس با استقلال، وسط تماشاچی ها بنشینید و با صدای بلند، ابومسلم را تشویق کنید !
* هفت تیری بذارید رو شقیقه راننده مترو و بگید یالا برو دبی.
* پیراهن را روی کت بپوشید.
* دقت کنید وقتی در مهمونی براتون نوشیدنی آوردند همه را اندازه بگیرید و بزرگترین رو انتخاب کنید تا کلاه سرتون نره.
* ماست را با چنگال بخورید.
* زنگ در خونه ها رو بزنین بعد وایسین ببینید چی میشه.
* سر جلسه کنکور بهترین وقت برای تخمه شکستنه.
سوژه های دیدنی

یه عکس بی نظیر از کعبه خانه ی خدا

خب دوستان. در آستانه انتخابات نهمین دوره مجلس شورای اسلامی هستیم و این روزا همه تو حال و هوای انتخاباتی هستن. منم که چند شبه خواب و خوراک ندارم ! گیج شدم ! نمیدونم از بین این همه کاندید مردمی و دلسوز نهمین دوره مجلس شورای اسلامی به کدومشون رأی بدم؟!
______________________________________________________________________
داداشم امروز تو خیابون از جلوم رد شده ، بعد منو نشناخته ، داش رد میشد میرف !!!
میگم تو یعنی واقعن منو نشناختی ؟!
میگه : با استایل بیرونت آشنا نبودم !!!
یعنی اگه جلوش فقط پیجامه بپوشم منو میشناسه ،
چیز دیگه بپوشم واسش هف پُش غریبم 
_________________________________________________________________
این روزا کلا همه چی خیلی خوبه. تلویزیون که دوبله سوبله سریال و برنامه طنز پخش میکنه. سانسورها کمتر شده. مثلا در فوتبال ، آخرای بازی ایران و اردن
خانم هایی رو که قبلا در مستند "شکار بدحجاب" نشونشون میدادن الان خیلی با احترام باهاشون مصاحبه میکنن و پخش میکنن. خدا کنه همیشه انتخابات باشه. اوه راستی فیلم تایتانیک هم پخش میشه
زندگی
تنها بازمانده یک کشتی شکسته به جزیره کوچک خالی از سکنه افتاد. او با دلی لرزان دعا کرد که خدا
نجاتش دهد و اگر چه روزها افق را به دنبال یاری رسانی از نظر می گذارند، اما کسی نمی آمد.
سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زیان بار محافظت کند
و داراییهای اندکش را در آن نگه دارد.
اما روزی که برای جستجوی غذا بیرون رفته بود، به هنگام برگشتن دید که کلبه اش در حال سوختن است
و دودی از آن به آسمان می رود. متاسفانه بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه جیز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه درجا خشک اش زد… فریاد زد: خدایا چطور راضی شدی با من چنین کاری کنی؟"
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی ای آمده بود تا
نجاتش دهد. مرد خسته، از نجات دهندگانش پرسید: شما از کجا فهمیدید که من اینجا هستم؟
آنها جواب دادند: ما متوجه علائمی که با دود می دادی شدیم. وقتی که اوضاع خراب می شود، ناامید شدن
آسان است. ولی ما نباید دلمان را ببازیم… چون حتی در میان درد و رنج دست خدا در کار زندگی مان است.
پس به یاد داشته باش، در زندگی اگر کلبه ات سوخت و خاکستر شد، ممکن است دودهای برخاسته از آن
علائمی باشد که عظمت و بزرگی خداوند را به کمک می خواند.
___________________________________________
سر تا پاي خودم را كه خلاصه ميكنم، ميشوم قد يك كف
دست خاك كه ممكن بود يك تكه آجر باشد توي ديوار يك
خانه، يا يك قلوه سنگ روي شانه يك كوه، يا مشتي
سنگريزه، تهته اقيانوس؛
![]()

علی کریمی جادوگر در بین ۲ نیمه بازی پرسپولیس و صبا ، پیراهن خود را به چاقترین پسر ایران اهدا کرد
دست نوشته شهيد آراسته
سال 59 در حاي كه 18 ساله بودم به همراه برادر بزرگوارم سيد جواد, عازم جبهه شديم. همه دوره آموزشيمان سه روز بود. بدرقه مردم چشمها را خيره مي كرد. ساكها و كوله پشتيها پر از مواد غذايي و آجيل شده بود.در انتظار ديدن جبهه لحظه شماري مي كرديم. به پادگان كه رسيديم ما را مسلح كردند, آن هم با يك اسحه برنو!
با ماشين به تنگه حاجيان رسيديم. اين تنگه در اختيار برادران سرباز لشگر 77 بود.شبانگاه به ما گفتند: قرار است بر فراز قله , شش سنگر بسازيم. تير آهنهاي بزرگي را كه پاي قله مي بينيد بايد تا تا بالاي قله حمل شود. هر وقت منور زدند روي زمين دراز بكشيد.
به پايين قله كه رسيديم, تير آهنها را شش نفري بلند كرديم. براي آنكه به شانه هايمان برسانيم از مولا علي مدد مي گرفتيم. زير بارفشار آهن, قدمهايمان كند شده بود.
مقداري از راه طي شد. نزديكيهاي قله , منطقه نورافشاني شد. براي اولين بار منور مي ديديم. محو تماشايش شده بوديم. يكباره ياد حرف مسئولمان افتاديم. بي اختيار دراز كشيديم و تير آهن از دستمان رها شد و به پايين سقوط كرد. سر و صداي عجيبي منطقه را فرا گرفت. زمين مي لرزيد.
چيزي نگذشت كه ديده بان گفت: بخاطر بي احتياطي بچه هاي جديد, دشمن به جنب و جوش افتاده .
عراقيها همه تانكهايشان را روشن كرده بودند. لا حول و لا مي خوانديم. خدا خدا مي كرديم اگر كاري براي جبهه انجام نداديم لااقل خرابكاري نكرده باشيم. چند دقيقه اي به همين منوال گذشت. خبري مسرت بخش همه را مسرور كرد.
تانكهاي دشمن چهار كيلومتر عقب نشيني كردند. چون فكر مي كردند ما قصد حمله داريم. از خوشحالي كم مانده بود بال در بياوريم. به خيال اينكه هر جا قدم بگذاريم دشمن عقب مي رود, گفتيم لابد تا چند وقت ديگر حتما عراق را هم خواهيم گرفت.